سه شنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۵ ۰۸:۲۱
۰
گردان تخریب لشگر 27 محمد رسول الله؛

روایت تلخ پروانه شدن گردان حبیب

اکبر حیدری و سید اسماعیل هاشمی با چندتا از بچه ها بودند که می آمدند طرف ما. بچه ها کمک کردند تا ما را برگردانند عقب. اکبر و سید اسماعیل هم ماندند تا کار ما را تمام کنند. آن شب، میدان انگار نفرین شده بود. اکبر در حالی که با سرنیزه سیخک می زد، دستش رفت روی مین. بعد از او هم پاهای سید اسماعیل رفت رو مین! کلاً آن شب، بچه های تخریب و بچه های رزمی، یک دانه مین هم توی میدان جا نگذاشتند. هرکدام رفتند روی یکی شان!
روایت تلخ پروانه شدن گردان حبیب
روایت تلخ پروانه شدن گردان حبیب
به گزارش پهره؛ در این نوشتار قدم به قدم با امیر ذبیحی در گروه مجازی دریادلان گردان تخریب لشگر 27 محمد رسول الله همراه می شویم تا روایت تلخ پروانه شدن گردان حبیب را بیان کند.

قرار بود یکی از گردان ها در یک عملیات ایذایی، بزند به خط و کارش را انجام بدهد و برگردد. دسته ما هم باید تقسیم می شد توی آن گردان. در جاده ام القصر، همراه همین گردان رزمی کنار یک پل نشسته بودیم. حاج محسن هم بود. با حاجی شروع کردیم به تقسیم بچه ها بین گردان. هرچند نفر را جدا می کردیم و می فرستادیم تو یک گروهان. در همین گیرودار، نادر پشت کوهی خودش را رساند جلو. هر تیمی را که صدا می زدیم، نادر می گفت: حاجی! بذار من با اینا برم! حاجی هم اجازه نمی داد. هر دفعه می گفت: نادر! بشین شلوغ نکن.
کارها که تمام شد و بچه ها تقسیم شدند، با حاج محسن و نادر نشسته بودیم کنار هم. بچه های دیگر هم نفس به نفس هم نشسته بودند، منتظر دستور حرکت. دیگر کم مانده بود جا کن شویم و برویم جلو که یک دفعه دشمن شروع کرد به آتشباری. در عرض چند ثانیه، خمپاره بود که مثل تگرگ می ریخت روی سرمان. هرلحظه یک خمپاره می آمد و می خورد وسط بچه ها که کیپ تا کیپ هم نشسته بودند و منفجر می شد. یک لحظه چشمم افتاد و دیدم جوی خون راه افتاده! در آن معرکه، نادر را دیدم. نادر پروانه شده بود و پریده بود. چقدر به حاجی اصرار می کرد که زودتر برود تو یک گروه و سروسامان بگیرد. شاید خبر داشت که وقت سروسامانش رسیده.
بعدها بچه ها می گفتند حتماً یکی گرای ما را به دشمن داده بوده، وگرنه نمی توانستند این طوری دقیق، روی سرِ ما آتش بریزند و آن طور تار و مارمان کنند.
***
یک مأموریت مهم داده بودند به گردان حبیب. هدف گردان، گرفتن پلی بود که اگر به تصرف درمی آمد، ارتباط دشمن با نیروهای ما قطع می شد. گردان تخریب هم وارد کار شد. به دستور حاج محسن، من و منصور رفعتی و چندتا دیگر از بچه ها رفتیم داخل سنگری که بغل سنگر ستاد لشکر بود. خود حاج محسن هم رفت سنگر ستاد. ما را فرستاد سنگر بغلی تا اگر نیاز شد، دم دست باشیم و زود وارد کار بشویم. سنگر پر بود از بی سیم و دم و دستگاه و فرمانده ها و بی سیم چی ها هم سرشان خیلی شلوغ.
گردان حبیب زده بود به خط و وارد عملیات شده بود و حسابی با دشمن درگیر و شاخ به شاخ بود. حالا چندتا از بچه های تخریب مثل عبدالله عسگری هم با گردان حبیب رفته بودند. بچه ها وارد عمل شده بودند ولی معلوم بود که خیلی موفق نیستند. کم کم کار بدجوری گره خورد. پشت بی سیم ها غوغا بود. ما نشسته بودیم یک گوشه سنگر و ماتِ قضایا بودیم. اولین باری بود که می دیدم فرماندهان یک گردان رزمی نشسته اند پشت بی سیم ها و از توی سنگر، گردان ها را هدایت می کنند. برایم عجیب بود چرا فرمانده هایی که باید پا به پای نیروها جلو باشند، مانده اند توی سنگر!
همین طور که نشسته بودیم و تماشا می کردیم، یکی از بچه های حبیب از خط برگشت و خودش را رساند جلوی سنگر. ژولیده بود و حال و روزش پریشان. رو به فرمانده ها گفت: بچه ها دارن پرپر می شن، پاشید برید جلو! ولی کسی از جایش جُنب نخورد. این اتفاق چندین نوبت افتاد و چندتا از بچه ها، خودشان را از خط مقدم رساندند دم سنگر ستاد ولی کسی از سنگر بیرون نرفت. آن شب برای من، یکی از تلخ ترین شب های جنگ بود.
در این عملیات، کلی از بچه های حبیب به اضافه همه بچه های ما که از گردان تخریب همراه آن ها رفته بودند، غریبانه و مظلومانه به شهادت رسیدند. پیکر مطهرشان هم جا ماند تا سال ها بعد که توسط بچه های تفحص پیدا شدند و به خانه برگشتند.
روحشان شاد...
***
حدود دو ماه بود که از تصرف شهر فاو می گذشت. عراق هر ترفندی بود به کار بسته بود تا فاو را پس بگیرد و آبروی از دست رفته اش را برگرداند ولی نشده بود. مثل گذشته، کشورهای دیگر هم تمام قد پشتش ایستاده بودند بلکه فشار بیاورند و فاو را از ایرانی ها بگیرند ولی از هر راهی آمده بودند، به بن بست خورده بودند.
عراق وقتی دید زمینی نمی تواند کاری از پیش ببرد، امید بست به حملات هوایی و بمباران های سنگین. لحظه ای نبود که آسمان فاو خالی باشد. هرلحظه آسمان پر بود از جنگنده های پیشرفته و بمب افکن های مدرن که تازه از این کشور و آن کشور گرفته بود. بمب هایی می ریختند که کلی وزن شان بود؛ یعنی هر جا که می افتادند تا فاصله های دور را تحت تأثیر قرار می دادند. آسمان آن قدر شلوغ پلوغ بود که پدافندهای ما لازم نبود نشانه گیری کنند. بی هدف هم که می زدند، بالاخره به یکی می خورد. بعضی وقت ها هم خلبان هایی که از هواپیماها بیرون می پریدند، هدف تیرهای غیب قرار می گرفتند و همان بالا کارشان ساخته می شد. آن روزها بین بچه ها، حرف از ساقط شدن 85 هواپیمای عراقی بود.
عراقی ها از روز اول، بمب های شیمیایی و میکروبی می زدند ولی هرروز فشارشان بیش تر می شد. وقتی دیدند نه از زمین کاری از پیش نمی برند و نه از هوا، هم تعداد شیمیایی ها را بیش تر کردند، هم غلظتشان را. یکی از مشکلات بزرگ ما در فاو، همین بود. آن قدر بمب انداخته بودند که در بعضی نقاء مواد شیمیایی به حالت پودر سفید روی زمین خوابیده بود.
بچه های گردان ما شب ها می رفتند برای کار در میدان مین. هر گروهی هم که می رفت، چند نفر از بچه ها با تیربار و اسلحه، به عنوان تأمین در یک محلی مخفی می شدند و مواظب گشتی های عراقی بودند.
یک شب عباس محسنی با یک تیم می روند سراغ مین ها و چند نفر هم آماده می شوند برای تأمین عباس آقا. وقتی کار عباس تمام می شود، در برگشت، بچه ها او را تشخیص نمی دهند و ایست می دهند. عباس داد می زند و می گوید: خودی هستم. ولی بچه های تأمین متوجه نمی شوند و شلیک می کنند. اتفاقاً تیر، مستقیم می رود و می خورد به این بنده خدا. تا تیر می خورد، داد می زند: نزن! که دومین تیر را می خورد. دوباره داد می زند: نزن! نزن! سومی را هم می خورد. غلط نکنم پنج بار می گوید نزن و هر بار هم یک گلوله می خورد! تا بالاخره بچه های تأمین به اش نزدیک می شوند و می فهمند خودی است و عباس است. بچه ها می گفتند وقتی رسیدند بالای سرش، عباس غرق در خون، هنوز می گفته: نزن! نزن! نزن!
***
دوازدهم اردیبهشت 1364 هنوز در فاو بودیم. کار گردان تخریب این بود که شب به شب یکی دو نفر از ما می رفتند جلو و معبری را که از قبل آماده کرده بودیم بررسی می کردند که دوباره به مین آلوده نشده باشد. طبق معمول هر شب، داشتیم آماده می شدیم که برویم جلو.
من و رضا خلوجینی آماده شدیم و راه افتادیم. داشتیم برای خودمان می رفتیم و به معبر نزدیک شده بودیم که یک دفعه صدای انفجاری شنیدیم، بعد هم صدای ناله و فریاد. چون فارسی حرف می زدند، معلوم بود از نیروهای خودی هستند. شوکه شده بودیم که نیروی خودی، داخل میدان مین چه کار می کند! بندگان خدا از شدت درد حرکت می کردند و دوباره از یک طرف دیگر می رفتند روی مین. مین ها پشت هم منفجر می شدند و ناله و فریاد آن ها بلندتر می شد.
ما دیگر نفهمیدیم چه شد. متوجه هیچی نبودیم. دو نفری شروع کردیم دویدن به سمت میدان تا نجاتشان بدهیم. با سرعت زیاد به سمت صدا می دویدیم. من جلو بودم و رضا پشت سرم که ناگهان حس کردم از زمین کنده شدم و رفتم روی هوا. دو سه ثانیه نکشید که برگشتم به سمت پایین و محکم خوردم زمین. هم زمان هم حس کردم یک وزنه چند تُنی را کوبیدند توی سرم. یک باره احساس سردرد عجیبی کردم. چند ثانیه هم که گذشت، متوجه خونریزی شدیدی در پاهایم شدم. فهمیدم چی شده. یک مین هم زیر پای خودم منفجر شده بود!
رضا سریع رسید به من و آرامم کرد. بعد پاهایم را بست و شروع کرد به ادامه کار. می خواست هرطور شده به بچه هایی که در میدان گرفتار شده بودند کمک کند. هنوز چند قدمی از من دور نشده بود که یک انفجار دیگر، کلی خاک و سنگ ریزه از روی زمین بلند کرد و پاشید روی سروصورت و هیکل من. متأسفانه رضا هم رفت روی مین. با دیدن صحنه، انگار دنیا روی سرم خراب شد. معلوم بود که میدان کاملاً آلوده است. در این گیرودار، عراقی ها که صدای انفجارها را شنیده بودند، شروع کردند به زدن خمپاره. حالا منطقه یکپارچه سرخ بود از آتش و خون. من و رضا این طرف میدان در خاک و خون بودیم، بچه های رزمی هم آن طرف و باران تیر و ترکش هم می آمد روی سرمان. صحنه، واقعاً عجیب و دردناک بود. مطمئناً هیچ نقاشی نمی تواند حتی یک بخش کوچک از آن را هم به تصویر بکشد.
چشمم به راه بود که ببینم کسی می رسد تا به ما کمک کند یا نه. هیچ کس نبود. می دانستم که نیروهای عقب، از ما و از این اتفاق ها بی خبرند. بدجوری خونریزی داشتم. از شدت خونریزی گاهی بی هوش می شدم و گاهی به هوش می آمدم. نمی دانم چقدر گذشت که متوجه شدم چند نفر دارند به میدان نزدیک می شوند. اکبر حیدری و سید اسماعیل هاشمی با چندتا از بچه ها بودند که می آمدند طرف ما. بچه ها کمک کردند تا ما را برگردانند عقب. اکبر و سید اسماعیل هم ماندند تا کار ما را تمام کنند. آن شب، میدان انگار نفرین شده بود. اکبر در حالی که با سرنیزه سیخک می زد، دستش رفت روی مین. بعد از او هم پاهای سید اسماعیل رفت رو مین! کلاً آن شب، بچه های تخریب و بچه های رزمی، یک دانه مین هم توی میدان جا نگذاشتند. هرکدام رفتند روی یکی شان!
در اورژانس خط که به هوش آمدم، نگاه کردم دیدم چهار نفری تو یک اتاق، کنار همیم. نمی دانم رزمی ها را کجا برده بودند ولی دوروبر ما که محشر کبرا بود. در این فاصله هم خبر رسیده بود به حاج محسن. فوری خودش را رسانده بود اورژانس. حالا هم گریه می کرد، هم دلداری مان می داد.
اکبر حیدری دستش از مچ قطع شده بود ولی با ساق دستش که از هم بازشده بود می زد تو سینه اش و «یاحسین، یاحسین» می گفت. هر بار هم که می زد تو سینه اش، خون می پاشید تو سروصورتش. کسی تو حال خودش نبود. همه اورژانس گریه می کردند و حاج محسن بیش تر از همه. آن روز حاجی خیلی گریه کرد. حال و روز بچه ها را که می دیدم، از خودم غافل بودم. پای من هم وضع خوبی نداشت. ملافه رویش بود و ازش بی خبر بودم. می فهمیدم آش و لاش است ولی نمی دانستم هست، نیست، می ماند، قطع می شود یا...
تو این اوضاع، یکی آمد نزدیک من. دستش یک آمپول بود به قاعدة نیم متر! مرفین بود. وقتی زد به ام، دیگر هیچی نفهمیدم تا فردا صبح که تو بیمارستان اهواز به هوش آمدم. همچین درجا از هوش رفتم که هیچی یادم نیست.
از اورژانسِ پشت خط ما را آورده بودند بیمارستان صحرایی حضرت فاطمه (س) با دکترهای خوب و هر کاری لازم بود انجام داده بودند. با وضعیتی که از پاهایم در اورژانس سراغ داشتم، گفتم حتمی قطعش کرده اند. یک درصد هم فکر نمی کردم پایم را نگه داشته باشند.
ملافه رویم انداخته بودند و من هنوز نمی دانستم پا دارم یا نه. طول کشید تا جرئت کنم ملافه را بزنم کنار. باملاحظه زیادی ملافه را کشیدم. پا داشتم ولی اندازه یه بالش. آن قدر ورم کرده بود که وقتی دیدمش وحشت کردم. وضع من از بقیه بچه ها بهتر بود. پای رضا را بریده بودند. سید اسماعیل پنجه پا نداشت. اکبر هم دستش از ساعد قطع شده بود.
همان روز بردندمان فرودگاه و اعزام شدیم تهران. من را منتقل کردند بیمارستان ارتش و تا زمانی که بستری بودم، همدیگر را ندیدیم.
***
تا پایم رسید به بیمارستان ارتش، یک دکتری آمد بالای سرم. یک مقدار پایم را برانداز کرد و گفت: ببریدش اتاق عمل. جا خوردم. پرسیدم: واسه چی آقای دکتر؟! صدایش را بلند کرد: برای قطع! نگذاشتم. گفتم تا خانواده ام نیایند، اجازه نمی دهم. سریع زنگ زدم به دایی ام. دایی از راه رسید و زود منتقلم کرد بیمارستان شهید مصطفی خمینی که آن روزها برای رزمنده ها یکی از بهترین بیمارستان ها بود. این شد که پایم ماند برای خودم.
در بیمارستان مصطفی خمینی با مجید پازوکی و بیانی و جمشید ثابتی تو یک بخش بودیم. اوضاع بیانی و مجید پازوکی خوب نبود. مخصوصاً مجید که خیلی درب و داغون بود. انگار نصف تیرهایی که عراقی ها تو فاو شلیک کرده بودند، خورده بود به مجید! توی جاده ام القصر با یک عراقی که قایم شده بود کنار شانه خاکی، روبه رو می شود. عراقی با فاصله کم، اسلحه اش را که روی رگبار بوده، می گیرد به سمتش. هرچه ما می گفتیم خب مجید! بقیه اش! بیش تر از این را دیگر یادش نبود.
دایی ام هرروز می آمد بیمارستان و به من سر می زد. آن موقع، هم تو تیم ملی بود، هم پرسپولیس. یک موقع ها هم بچه های تیم، همراهش می آمدند دیدن مجروح های جنگ. به هوای این ها ما را خیلی تحویل می گرفتند.
چند ماهی در بیمارستان بودم. بالاخره بعد از 13 عمل جراحی از بیمارستان مرخص شدم./تبیان/تاشهدا
انتهای پیام/
کد مطلب: 2984
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *