شنبه ۱۷ تير ۱۳۹۶ ۰۹:۳۸
۰
شهید مدافع حرم ابوالفضل راه چمنی؛

شربت شهادت رمز بین من و ابوالفضل بود

«شربت شهادت» یک جوری رمز بین من و آقا ابوالفضل بود. یک بار دیدم در تلگرام یک پیام از یک مخاطب آمد که من نمی‌شناختم! متنش این بود: «ملازم، مدافع هستم. اگر کاری داشتی به این خط پیام بده. هنوز هم شربت نخوردم.»...
شربت شهادت رمز بین من و ابوالفضل بود
شربت شهادت رمز بین من و ابوالفضل بود
 
 «آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار می‌روند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین (علیه السلام) شهید شده است؛ چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت(ع) نبود.» این سخنان نقل قولی است از فرمایشات امام خامنه‌ای است در جمع خانواده‌های شهدای مدافع حرم که به تنهایی گویای منزلتی است که می‌توان برای این شهدا تصور کرد. 
 
امروز همسر شهیدآقا ابوالفضل راه چمنی گذری کوتاه از زندگی همسرش روایت کرده است.
 
مهناز ابویسانی هستم. متولد سال  74 همسر شهید آقا ابوالفضل راه‌چمنی متولد سال 64 شهرستان پاکدشت. من و آقا ابوالفضل با هم فامیل بودیم. خواهرشان، زن دایی من هستند. چند مرتبه بیشتر آقا ابوالفضل را ندیده بودم ولی در همین چند دیدار خانوادگی، متوجه تفاوت زیادش با دیگر جوان‌ها ‌شدم. مثلاً می‌دیدم که موقع حرف زدن با خانم ها چقدر سربه زیر هست. همین برای من که آن موقع یک دختر دبیرستانی بودم، خیلی جذابیت داشت و من را شیفته خودش کرد. و از خدا خواستم «که آن را همسر من قرار بدهد.»  به کسی نگفتم و فقط از خدا خواستم. بعد از نمازهایم دعا می‌کردم که خدا کمک کند. حتی یک مرتبه فکر کردم که به خودش زنگ بزنم، ولی باز پشیمان شدم قضیه را به خدا سپردم. بعدها وقتی برای آقا ابوالفضل تعریف می‌کردم، می‌گفت: «اگر به من زنگ زده بودی، هرگز سراغت نمی‌آمدم!» 
 
آقا ابوالفضل قبل از عقد هیچ وقت با من کلامی حرف نزده بود ولی خودش می‌گفت: «از دوران دانشجویی‌اش من را در نظر داشته.» تا اینکه خانواده‌شان پیشنهاد می‌دهند و به خواستگاری من آمدند. خرداد سال 90، من در خوابگاه بودم و فصل امتحانات بود. پدرم به من زنگ زد و گفت: «خانواده آقا ابوالفضل به خواستگاری‌ات آمده‌اند.» از خوشحالی و استرس این قضیه، چند تا از امتحاناتم را خراب کردم. شب خواستگاری زیاد صحبت نکردیم چون تقریبا من برای هیچ موردی مشکل نداشتم. او از سختی کارش گفت، که من می‌دانستم نظامی است. بحث مهریه که شد. گفت: «14 تا سکه.» بلافاصله گفتم: «من مشکلی ندارم، اما فکر نکنم خانواده‌ام قبول کنند.» به خانواده‌ام گفتیم، گفتند: «هرطور خودتان صلاح می‌دانید» که همان 14 تا سکه شد و یک سفر کربلا که خود آقا ابوالفضل اضافه کرد. 
 
روزی که قرار بود صیغه محرمیت بخوانیم، بعد از محرم شدن به اتفاق خانواده‌های‌مان رفتیم یک ‌امام‌زاده زیارت و بعد هم بیرون امام‌زاده نشستیم با هم صحبت کنیم. من که کنارش نشسته بودم، انگار کر بودم. اصلاً هیچی نمی‌شنیدم، اما یادم هست خیلی از رهبر صحبت کردند. بعد از عقد از اعتقاداتش گفت و از صحبت کردنش مشخص بود که خیلی طرفدار سرسخت آقاست. شدیداً نسبت به حضرت آقا غیرتی بود. همه می‌گفتند: «آقا ابوالفضل اصلاً ناراحت نمی‌شود.» واقعاً کسی ناراحتی آقا ابوالفضل را ندیده بود، اما روی مسائل رهبری خیلی حساس بود و ناراحت می‌شد. در باره با مسائل دیگر خیلی آرام بود و اصلاً ناراحت و عصبانی نمی شد. 
 
فردای روز عقدمان هم به همراه خانواده با ماشین به مشهد رفتیم. شهریور همان سالی که عقد کردیم، خیلی به من اصرار کرد که مثل خودش قرآن را حفظ کنم. من سعی خودم را کردم و چند جزء حفظ کردم. خودش با اینکه سرش خیلی شلوغ بود، اما حتماً قران را حفظ می‌کرد. برای قرآن حفظ کردن برنامه ریزی می‌کرد. اگر یک روز وقتش به بطالت می‌گذشت، خیلی ناراحت می شد و عمیقاً غصه می‌خورد که چرا آن روز را درست استفاده نکرده است. 
 
اولین مأموریتش در دوره عقدمان بود که خیلی به من سخت گذشت. من می گویم 75 روز ولی خودش می‌گفت 65 روز. خجالت می کشیدم جلو خانواده‌ام با تلفن صحبت کنم. می‌آمدم بیرون در حیاط صحبت می‌کردم، با این که زمستان بود و  هوا به شدت سرد بود. 
 
هر شب گریه می‌کردم، ولی اصلاً نمی‌گفتم چرا رفتی یا کاش نمی‌گذاشتم بروی. آقا ابوالفضل هم پشت تلفن مدام ابراز محبت می‌کرد و دلداری‌ام می داد تا آرام بشوم. چون می دانستم کجا رفته و از رفتنش شوکه نشدم. همیشه از شهادت می‌گفت: «دعا کن شهید بشوم.» ولی آن مأموریت اولی خیلی به من سخت گذشت. وقتی برگشت از حال و هوای سوریه برایم گفت که چقدر زیارت حضرت زینب برایش شیرین بوده. برای همین به اتفاق هم سوریه به زیارت رفتیم. 
 
آقا ابوالفضل خیلی مراقب حال من بود و تمام سعی‌اش را می کرد تا کاری کند که شرایطی فراهم کند که من راحت‌تر باشم. مثلاً قبل از ازدواج موتور داشت. چند ماه بعد از عقدمان یک پراید خرید که رنگش هم به سلیقه من بود. گفت: «ماشین را فقط بخاطر تو خریدم چون دیدم وقتی جایی می‌رویم با موتور سختت هست.» 
 
آقا ابوالفضل در مراسم خواستگاری گفت: «اگر موافقی عروسی نگیریم.» من هم گفتم: «باشد». در دوران عقد که چند تا عروسی رفتیم، از حرفم پشیمان شدم. خلاصه مراسم عروسی را گرفتیم و خیلی هم خوب برگزار شد. اصلا نگذاشتیم که شرایط گناه کردن ایجاد بشود. خبری از موسیقی نبود. یک تعداد  محدودی هم اعتراض کردند ولی بیشتر فامیل از ما تشکر هم کردند. از صدای بلند و گوش خراش موسیقی در بقیه عروسی‌ها خیلی شاکی بود و خوشحال بود که عروسی ما این‌طور نبود. ما مداح آورده بودیم و مراسم به مولودی‌خوانی و جک گفتن بود گذشت. مراسم بسیار شادی بود. مداح هم از اول تا آخرش مدام به آقا ابوالفضل می گفت: «شبیه شهدایی و  شهید زنده ای و ...» ما فیلم‌بردار هم داشتیم، ولی آقا ابوالفضل همان شب فیلم را از او گرفت و نگذاشت که برای میکس ببرد. حتی اجازه نداد او با دوربین خودش عکس بگیرد. دوربین خودمان را داد به او و گفت: «با این عکس بگیرید.» 
 
10روز بعد از مراسم عروسی از سر کار آمد و گفت: «اسمت را قم دوره بصیرت نوشتم. بیا برو شرکت کن.» گفتم: «چند روزه؟» گفت: «فکر کنم دو روز!» من خیلی برایم سخت بود، ولی به خاطر آقا ابوالفضل رفتم. آنجا فهمیدم چهار روز است! شبها می‌رفتم در بالکن و گریه می‌کردم. زنگ زدم به آقا ابوالفضل و گفتم: «چرا گفتی دو روز؟ اینجا که می‌گویند چهار روز!» گفت: «من نمی‌دانستم.» 
 
آقا ابوالفضل خیلی دوست داشت آن رشته‌هایی که خودش تجربه کرده بود، من هم تجربه کنم مثل کوهنوردی. برایم کفش مخصوص خریده بود، باهم دربند می‌رفتیم. خودش "راپل" کار می‌کرد. یک روز خانه پدرشوهرم بنایی بود. آقا ابوالفضل به من گفت: «بیا بریم بالا پشت بام.» گفتم: «برا چی؟» گفت: «توبیا.» با هم رفتیم بالا. دیدم یک طناب از آن جا وصل کرده و به من یاد داد تا با طناب پایین بیام. خودش، غریق نجات، شنا، راپل، صخره نوردی، چتر بازی، جودو... ولی از بین اینها، شنا را به من توصیه می‌کرد. حتی در خانه روی فرش به من مراحل شنا را یاد داد که بعداً همه تعجب می‌کردند که من چطور یاد گرفتم.

6 ماه بعد از عروسی‌مان سوریه رفت. بعد از آن چندین بار دیگر هم رفت. یعنی تقریباً سالی چند بار می‌رفت و 45 روز یا 2 ماه آنجا می‌ماند. در هفتمین مأموریتش در شهریور ۹۴ گفت: «بعد از بازگشت از این ماموریت احتمال اینکه دوباره به زودی بروم هست.» وقتی از آن مأموریت برگشت مدتی گذشت وخبری از ماموریت بعدی نشد. خیلی ناراحت بود. دلش پیش حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) بود. تا اینکه ۱۸ بهمن سفری به مشهد مقدس داشتیم. قرار گذاشتیم که در این سفر از امام رضا(ع) بخواهیم که انشاءالله حضرت زینب، آقا ابوالفضل را دعوت کنند. یادم هست وقتی برای زیارت رفتیم در صحن موقع جدا شدن از آقا ابوالفضل وقتی داشتم به سمت ضریح میرفتم هنوز چند قدمی دور نشده بودم که دوباره من را صدا کرد و دعا کردن را یادآوری کرد و حتی از من پرسید که متن دعات چیست؟ چه می‌خواهی به امام رضا (ع) بگوی؟ منم همان خواسته‌ای را که داشت گفتم. گفتم: «دعا می کنم انشاالله امام رضا (ع) واسطه بشوند و حضرت زینب(س) به‌زودی تو را بطلبند.» 
 
هنوز یک هفته بیشتر از برگشت از مشهد نگذشته بود که یک روز وقتی آقا ابوالفضل خانه بود، گوشی‌اش زنگ خورد. از صحبت کردن آقا ابوالفضل فهمیدم که برای رفتن به سوریه با او تماس گرفتند. کنارش بودم متوجه شدم که دارند سئوال می‌کنند آیا آقا ابوالفضل آمادگی رفتن دارد یا نه؟ ما هم که چند وقتی بود منتظر چنین روزی بودیم با اشاره دست به او گفتم که بگوید می‌آیم، ولی آقا ابوالفضل گفت: «خبر می‌دهد.» بعد از قطع تلفن تا چند لحظه‌ای بین ما سکوت عجیبی بود. من که از دلشوره حالم بد بود و بغض کرده بودم، نگاهی به آقا ابوالفضل کردم، دیدم آن هم فکرش مشغول هست. به من نگاه کرد. نم نم اشک می‌ریختم. به من گفت :«مگر خودت نگفتی برو؟ پس چرا گریه می‌کنی؟» گفتم: «نمی‌دانم. دلم شور می‌زند.» این اولین باری بود که دلم برای رفتنش شور میزد. به من گفت: «نمی‌دانم چرا دل خودم هم شور می‌زند.» گفت: «اگر تا ساعت ۱۲ ظهر زنگ نزنند، یعنی کسی به جای من می‌رود و مأموریت من کنسل است.» این‌طور میگفت که من خوشحال بشوم. من مخالفتی نداشتم، ولی حالم هم دست خودم نبود. وسط‌های حرف زدن گوشی آقا ابوالفضل زنگ خورد. با حالت شوخی گفت وای خودشه! پرسید چی جواب بدهم؟ گفتم: «بگو میام!» از دلش خبر داشتم. بیقرار حرم بود. دلش اینجا نبود. مخالفت من فقط غمش را زیادتر می‌کرد. نمی‌خواستم ناراحتیش را ببینم! 
 
چند روز به تولد آقا ابوالفضل مانده بود. یعنی ۲ اسفند ۹۴. تصمیم گرفتم چون ۳۰ ساله می‌شود برایش تولد بگیرم. دفعات قبل معمولاً مأموریت بود و امکان تولد گرفتن نبود. خانه جدیدی که آمده بودیم سر کوچه‌اش شیرینی فروشی داشت. روز یکم اسفند کلا با خودم درگیر بودم که چطوری برم کیک سفارش بدهم؟ دوست نداشتم با هم برویم. دوست داشتم غافلگیر بشود. دفعات قبل برای هیئت از آن شیرینی‌فروشی شیرینی گرفته بود. کارت شیرینی فروشی در خانه بود. زنگ زدم، ولی چون مرد بود نتوانستم صحبت کنم و قطع کردم. ولی هنوز فکرم مشغول بود. آقا ابوالفضل هنوز از سر کار نیامده بود که خانم صاحب خانه آمد بالا . با من کار داشت. قضیه تولد را برایش گفتم. گفت:«کاری ندارد، من میروم برایت سفارش میدهم.» همان موقع تلفن خانه زنگ زد.
 
آقا ابوالفضل بود. هر روز قبل از حرکت به سمت خانه زنگ می‌زد. آن روز وقتی رسید خانه، هنوز خانم همسایه، خانه ما بود. آقا ابوالفضل یک سلامی کرد و رفت داخل اتاق. برای سفارش کیک پول می‌خواستم، رفتم داخل اتاق که بردارم، متوجه شد. گفت: «لازم نیست من بدانم چکار می‌خواهی بکنی؟» من که نمی‌خواستم کیک لو برود گفتم: «نه لازم نیست!» پول را دادم به خانم صاحب‌خانه و به او گفتم‌: «روی کیک  حتماً نوشته بشود همسر عزیزم تولدت مبارک!» در حیاط خانه که به هم خورد، آقا ابوالفضل رفت سمت پنجره. دید که خانم همسایه جایی رفت. حسابی کنجکاو شده بود. به کارهایم مشکوک شده بود. خندید و گفت: «راستش را بگو کجا فرستادیش؟» گوشی خانه زنگ زد. خانم صاحب‌خانه بود. داشت آهسته صحبت می‌کرد. گفت: «برات سفارش دادم، ولی غروب نیستم. می‌توانی خودت تحویل بگیری؟» تشکر کردم و گفتم: «بله می‌روم.» آنقدر کنجکاو شده بود که من مجبور شدم به او گفتم: «امشب تولدت هست، من برایت کیک سفارش دادم. کیک را ببریم خانه پدرت و با هم بخوریم.» سر کوچه کیک و شمع را گرفتیم و خانه پدرشان رفتیم فردای آن روز به من یک جمله‌ای گفت که شک ندارم می‌دانست این دفعه شهید می‌شود. گفت: «خانم شهدا همیشه قبل از رفتن یک کار خاصی می‌کنند، یا یک اتفاق خاصی برای‌شان می‌افتد، تو هم برای من تولد گرفتی.» سرش را کمی تکان داد. حرفش را خورد، ولی من متوجه منظورش شدم! منظورش این بود که "برای من تولد گرفتی و من هم شهید می‌شوم''. 
 
سه شنبه ۶ اسفند سبزوار خانه مادرم رفتیم. من را برساند و خودش برگردد. در قطار یک فیلم دیدیم از کانال مدافعان حرم، یک فیلم از یک شهید که  چند نفر از نیروهای نظامی ایرانی که برای جنگ به سوریه رفته بودند را نشان داد که یکی داشت ده بیست سی چهل می‌کرد که ببیند چه‌کسی اول شهید می‌شود. یک نفر که سرش به زانویش بود انتخاب شد و بعد از چند روز شهید شده بود. وقتی آن فیلم را دیدم خیلی برایم جالب بود. به آقا ابوالفضل نشان دادم و با خنده به او گفتم: «اگر در جمع شما هم چنین اتفاقی افتاد نایستی‌ها! سریع مکان را ترک کن!» به حرفم خندید. گفت: «باشه!» قرار بود ۷ اسفند برگردد پاکدشت که ۸ اسفند عازم بشود، ولی اینطور نشد. مدام زنگ می‌زد و می‌پرسید و به او می‌گفتند: «تاریخ حرکت معلوم نیست.» از خانه مادرم تا مشهد راه زیادی نبود. وقتی ماموریت به تأخیر افتاد. تصمیم گرفتیم که به زیارت امام رضا علیه‌السلام برویم. در مشهد هم قرار شد که دعا کنیم تا حضرت زینب(س) آقا ابوالفضل را بطلبد. 
 
از سفر یک روزه مشهد که برگشتیم، شب همان روز تماس گرفتند و گفتند که زمان حرکت ۱۱ اسفند است. موقع رفتنش گریه نکردم. نمی‌خواستم اشکم دلش را بلرزاند. 10 اسفند به سمت پاکدشت حرکت کرد. قرار بود سه شنبه ۱۱ اسفند عازم شود. بعد از ظهر به سمت فرودگاه حرکت کرده بود. مدام زنگ می‌زدم و از احوالش با خبر میشدم. آخر خودش زنگ زد و گفت: «خانم الان میخواهیم پرواز کنیم!» منم گفتم: «برو به سلامت!» گفتم: «رسیدی حتماً زنگ بزن نگران هستم.» معمولاً هر روز از سوریه زنگ میزد. بعضی وقت‌ها روزی دوبار! در هر بار هم حدود 20 دقیقه صحبت می‌کردیم. تماس‌ها هر ۱۰ دقیقه قطع میشد. دوباره تماس می‌گرفت. در ایام تعطیلی سال نو که به عید دیدنی میرفتم، یک دفعه آقا ابوالفضل زنگ زد ازش پرسیدم: «شما هم به عید دیدنی رفتید؟» گفت: «بله رفتیم! کلی هم از داعشی‌ها پذیرایی کردیم.» دفعه اولی بود که اسم داعش را پشت گوشی گفت، تعجب کردم. همیشه خیلی مراعات می‌کرد. اگر من می‌گفتم: «از داعشی‌ها چه خبر؟» می‌گفت: «دایی کی؟» وقتی اینطوری می‌گفت متوجه می‌شدم که باید حرفی نزنم. من خیلی دلتنگ شده بودم، گفتم: «من دلم برایت تنگ شده.» با مهربانی گفت: «خانم تو قدم هایی که من بر میدارم شریک هستی.» گفتم: «نمی‌شود به‌جای ۴۵ روز، ۴۰ روزه بیای؟ من خیلی دلم تنگ شده»، دلداریم داد و گفت نمی‌شود، خیلی کار دارم.» 

همیشه با او شوخی می‌کردم و می‌گفتم: «اگه شربت شهادت آوردند نخوری، بریز دور! یادمه یک بار به من گفت: «اینجا شربت شهادت پیدا نمی‌شود، چه کار کنم؟» گفتم: «کاری ندارد، خودت درست کن، بده بقیه هم بخورند.» خندید و گفت: «اینطوری خودم شهید نمی‌شوم، بقیه شهید می‌شوند.» 
 
«شربت شهادت» یک جوری رمز بین من و آقا ابوالفضل بود. یک بار دیدم در تلگرام یک پیام از یک مخاطب آمد که من نمی‌شناختم! متنش این بود: «ملازم، مدافع هستم. اگر کاری داشتی به این خط پیام بده. هنوز هم شربت نخوردم.» هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم گوشی خانه مادرم زنگ زد. ''آقا ابوالفضل بود'' بعد از احوال‌پرسی گفت: «این، خط دوستم است، کاری داشتی پیام بده.» دو روز قبل از شهادت آخرین تماسش بود، خیلی با هم صحبت کردیم. مثل همیشه! یادم هست که به او گفتم: «ببخشید اگر زن خوبی برایت نبودم.» گفت: «خدا دو تا نعمت بزرگ به من داد، زن خوب، پول خوب! بعد هم زد زیر خنده.»
 
با تعجب ازش پرسیدم حالا بین این دو تا چه ارتباطی هست؟ گفت اینکه پول را خرج خانم خوبم کنم! وقتی دید من از حرفش خوشم آمده، سریع گفت: «پس حالا میشه یک ماه دیگر هم بمانم؟» منم با خنده گفتم: «دو ماه دیگر هم بمان.» در آخرین تماسش که دوشنبه بود، به من گفت: «شاید تا یک هفته نتوانم تماس بگیرم.» برای همین وقتی سه شنبه تماس نگرفت زیاد نگران نشدم. وقتی سه‌شنبه شب می‌خواستم بخوابم خیلی از نظر روحی آرام بودم. چهارشنبه برخلاف همیشه که در تلگرام بودم، اصلاً به گوشی نگاه نکردم. دوستانم مدام زنگ می‌زدند و از حالم می‌پرسیدند. تعجب کرده بودم. گوشی آقا ابوالفضل هم دست من بود، خیلی از دوستان ایشان هم زنگ می‌زدند. من جواب نمی‌دادم، ولی تعجب کردم. با خودم گفتم اینها که می‌دانند آقا ابوالفضل مأموریت است، پس چرا زنگ می‌زنند؟ 
 
داشتم نهار می‌خوردم که خاله‌ام آمد، ولی داخل خانه نیامد. داداشم رفت بیرون و مادرم را صدا کرد که گفت: «بیا خاله کار داره.» مامانم رفت بیرون. دیدم صدای گریه خاله‌ام می‌آید. من بی‌خبر از همه جا به‌علت ناراحتی خاله فکر می‌کردم. رفتم بیرون. خاله گفت: «پدر بزرگم به‌شدت مریض است»، ولی مامان قبول نکرد که پدر بزرگم مریض باشد و یک‌دفعه گفت: «آقا ابوالفضل؟» خاله‌ام گفت: «آره، ولی زخمی شده.» مامانم گفت: «نه، حتماً شهید شده و شروع به گریه کرد.» من مبهوت و شوک‌زده بودم. فقط می‌گفتم: «دروغه دروغه.» شوکه شده بودم. اصلاً اشک‌هایم نمی‌آمد. دوست داشتم تنها باشم. فقط فکر می‌کردم. دلیل تلگرام نرفتن من از صبح هم به خاطر این بوده که خدای نخواسته من خودم عکس آقا ابوالفضل را ببینم و حالم بد شود. به سمت پاکدشت راه افتادیم. در راه انگار هنوز باور نکرده بودم. مدام منتظر بودم در کانال مدافعان حرم عکس آقا ابوالفضل را ببینم. مدام به گوشی نگاه می‌کردم. تا اینکه بالاخره خبر را دیدم. نوشته بود: پرواز پرستویی دیگر ''شهید مدافع حرم ابوالفضل راه‌چمنی'' انگار با دیدن آن عکس، آب سرد ریختند روی من. دیگر باورم شد. آقا ابوالفضل چهارشنبه، قبل از اذان صبح 18 فروردین سال 1395 بر اثر ترکش خمپاره در العیس جنوب غرب حلب به درجه رفیع شهادت نائل شده بود./حریم حرم

کد مطلب: 5448