دوشنبه ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۶ ۰۶:۰۵
۰
به روایت جانباز آزاده سید ناصر حسینی پور؛

می گفت فامیل رجوی ام، من را نزنید

بعدازظهر چند اسیر جدید را به کمپ آوردند. نام خانوادگی یکی از آن‌ها رجوی بود.
می گفت فامیل رجوی ام، من را نزنید
می گفت فامیل رجوی ام، من را نزنید
به گزارش پهره؛ کتاب «پایی که جاماند» خاطرات روزانه جانباز آزاده، سید ناصر حسینی پور از زندان های مخوف رژیم بعث عراق است که با استقبال مخاطبان روبرو شد. آنچه می خوانید، بخشی از این کتاب است...
سرهنگ عراقی به همراه سروان خلیل فرمانده‌ی اردوگاه برای بازدید وارد کمپ شد. از مدت‌ها قبل حسن بهشتی‌پور دنبال فرصتی بود تا از عراقی‌ها بخواهد برای من یک پای مصنوعی تهیه کنند. به او گفته بودم عراقی‌ها قبول نمی‌کنند، همین عصایی را که به من داده‌اند از سرم هم زیاد است! بهشتی‌پور با ضرب و تفریق برایم محاسبه کرد قیمت یک پروتز پای مصنوعی چقدر است. او گفت: یه پروتز پای مصنوعی شصت الی هفتاد دینار که بیشتر نمی‌شه، حقوق یک ماه پنجاه اسیر ایرانی، هر اسیر ۱/۵ دینار، یک ماه می‌شه هفتاد و پنج دینار. کافیه پنجاه نفرمون از قید این ماهی ۱/۵ دینار بگذریم، مشکل شما حل می‌شه. بهشتی‌پور و دوستانش می‌دانستند زندگی با یک پای قطع میان آن همه اسیر سالم سخت است. بارها اتفاق افتاده بود، وقتی نگهبان‌ها با کابل و باتوم به جان بچه‌ها می‌افتادند، من به زمین می‌افتادم و زیر دست و پای بچه‌ها لگد می‌شدم. برای عراقی‌ها اهمیت نداشت یک اسیر قطع عضو چه می‌کشد و چه به روزش می‌آید.
از پیشنهاد بهشتی‌پور خوشحال شدم. خوب بود می‌توانستم من هم در اردوگاه راه بروم. بهشتی‌پور در راهروی کمپ جلوی سرهنگ بازدید کننده را گرفت و قضیه‌ی پروتز پای مصنوعی را مطرح کرد. حرف‌های بهشتی‌پور با مزاق سرهنگ و سروان خلیل سازگار نبود. احساس کردم به آن‌ها برخورد که بهشتی‌پور گفته از حقوق ماهیانه‌ی تعدادی از اسرا مشکل تنها جانباز قطع عضو ملحق را حل کنید. سرهنگ گفت: مگه عراق فقیره که از ۱/۵ دینار حقوق اسرای جنگی این کارو انجام بده! بهشتی‌پور به سرهنگ گفت: سیدی! من می‌دونم عراق کشور غنی و ثروتمندیه، شما با نفت‌تون می‌تونید هرکاری که بخواید انجام بدید، مهم اینه که مشکل تنها اسیر قطع عضو این کمپ حل بشه، چطوریش مهم نیست! سرهنگ به بهشتی‌پور قول داد مرا به هلال احمر عراق ببرند و برایم پروتز مصنوعی تهیه کنند. هیچ وقت جرأت نکردم به سروان خلیل بگویم آن سرهنگ که بود، قولش چه شد، ماه‌ها دلم را به قولی خوش کرده بودم که هیچ وقت عملی نشد. شش ماه بعد از آزادی‌ام اولین پروتز پای مصنوعی‌ام را در مجتمع هلال احمر در میدان ونک تهران تهیه کردم.

بعدازظهر چند اسیر جدید را به کمپ آوردند. نام خانوادگی یکی از آن‌ها رجوی بود. گویا از اردوگاه بعقوبه آمده بود. او با تیغ با یکی از اسرا درگیر شده بود. عراقی‌ها او را به کمپ ما تبعید کرده بودند. قبل از این که بازداشتگاه او را مشخص کنند، با کابل به جانش افتادند. رجوی برای این که از ضرب و شتم عراقی‌ها خلاص شود، به نگهبان‌ها گفت: من از بستگان مسعود رجوی‌ام، شما حق ندارید منو کتک بزنید! مطمئن بودم عراقی‌ها را سر کار گذاشته؛ اما سعد باورش شده بود او از بستگان رجوی است. تا مدتی با او کاری نداشتند. بعدها که چند نفر از اردوگاه بعقوبه به کمپ ما آمدند، یکی از اسرای عرب‌زبان که او را می‌شناخت به حامد گفته بود این رجوی در بعقوبه هم از نام رجوی سوء‌استفاده می‌کرد. دستش که رو شد، نگهبان‌ها به خاطر این سوء‌استفاده تلافی کردند!
چند روزی بود با اسیری به نام نورتاغن آنه‌تاغن غراوی اهل روستای نارلی آجی‌سو از توابع بندر ترکمن رفیق و هم‌خرج شده بودم. برای انجام کارهای شخصی‌ام کمک کارم بود. اخلاق و رفتارش به علی‌اصغر انتظاری نزدیک بود. (در بیمارستان القادسیه‌ی تکریت، علی‌اصغر انتظاری جریان اسارتش را تعریف کرد. وقتی اسیر عراقی‌ها شده بود، با دستش مشتی خاک برداشته بود به عراقی‌ها نشان داده بود؛ یعنی در خاک ما چه می‌کنید؟ عراقی‌ها منظورش را فهمیده بودند. در اسارت شوخی‌ها و حرف‌های علی‌اصغر همیشه دست اول بود. خودش می‌گفت: می‌خوام با این حرفام به بچه‌ها روحیه بدم. با حرف‌هایش حرص عراقی‌ها را در می‌آورد.)
بهلولِ بازداشتگاه بود. حرف‌ها و شوخی‌هایش به بچه‌ها نشاط و شادابی می‌بخشید. بعضی وقت‌ها به شوخی می‌گفت: خدایا تا ما رو نکشتن از دنیا مبر! یک شب نورتاغن به یکی از اسرا که بیشتر اوقات در بازداشتگاه در حال رد شدن، دست و پای بچه‌ها را لگد می‌کرد، گفت: رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند... وقتی با نگهبان‌ها بحث می‌کرد و آن‌ها حرف حساب در گوش‌شان نمی‌رفت، به آن‌ها می‌گفت: حقیقت را می‌شود خم کرد، اما نمی‌توان شکست. امروز وقتی حامد عکس امام را که در روزنامه‌ی القادسیه‌ی عراق چاپ شده بود، پاره کرد، نورتاغن به حامد اعتراض کرد و گفت: کسی با عکس مرجع تقلید این جوری نمی‌کنه. هر چی باشه آیت‌الله خمینی مرجع تقلید است! حامد با گذاشتن خودکار بین انگشتان نورتاغن و فشردن آن امانش را برید. نورتاغن پاره‌های عکس حضرت امام را برداشت، جلوی چشمان نگهبان‌ها بوسید و گفت: شما وقتی خودتون عکس امام رو تو روزنامه‌هاتون چاپ می‌کنید، خودتون پاره‌اش نکنید!
دو هفته قبل ترجمه بعضی از کلمات عربی را اشتباهی به جمیل نگهبان عراقی یاد داده بودم. منظور خاصی نداشتم، چون از دستش اذیت شده بودم گفتم تلافی کنم. جمیل که یکی از صنایع دستی‌ام را به زور گرفته بود، برای این که دوباره کار جدیدی برایش درست کنم، سعی داشت با من ارتباط دوستانه‌ای داشته باشد. از گلدوزی‌هایم خوشش می‌آمد. به سامی گفته بود می‌خوام این ناصر سلیمان منصور را خر کنم تا برام کارهای خوب گلدوزی کند. این را سامی بهم گفته بود. از چند روز قبل از من خواسته بود فارسی ِ اعضا و جوارح بدن را یادش بدهم. ضریب هوشی بالایی داشت. هر چه را می‌گفتم سریع یاد می‌گرفت. به تلافی ظلم‌هایش گفتم اذیتش کنم. همان موقع قضیه را که به محمدکاظم بابایی و حسین مقیمی گفتم، تشویقم کردند، اما جلال رحیمیان گفت: نباید کلمات رو اشتباهی یادش بدی، بفهمه حالتو می‌گیره. در هر صورت من دست را پا، پا را دست، بینی را سبیل، سبیل را بینی، ریش را گوش و گوش را ریش به او یاد داده بودم. این اولین شوخی من با نگهبانی که قرار بود با من ارتباط بیشتری برقرار کند تا کارهای دستی خوبی برایش انجام دهم، امروز کار دستم داد. روزهای قبل وقتی جمیل سراغم می‌آمد، کلماتی را که به او یاد داده بودم تکرار می‌کرد. من هم سرم را به علامت تأیید تکان می‌دادم، یعنی درست یاد گرفته‌ای! بدشانسی از آن‌جا به من رو کرد که جمیل در بازداشتگاه هفت ریش دهقان منشادی که تازه از بیمارستان تکریت آمده بود را گرفت و گفت: لیش نزدی گوش؟! (چرا گوشتو نزدی)؟! صدای خنده‌ی بچه‌ها بلند شده بود.
ادامه دارد...
/مشرق نیوز
کد مطلب: 4725
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *