دوشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۵ ۲۱:۱۴
۰
همسر شهید هسته ای؛

می گفت تاب دوری از ایران را ندارم

همسر شهید هسته ای می گوید: از دانشگاه‌های اروپایی، مخصوصاً اسپانیا و آلمان برایش ایمیل می‌زدند، یکبار پرسیدم: «چرا زندگی در خارج را تجربه نمی‌کنی؟» جواب داد: «بیشتر از یک سال تاب دوری از ایران را ندارم» او واقعاً عاشق ایران و فرهنگ ایران بود.
می گفت تاب دوری از ایران را ندارم
می گفت تاب دوری از ایران را ندارم
به گزارش پهره؛ روزهایی که بر ما می گذرد، تداعی گر سالروز شهادت دانشمند هسته ای شهید، داریوش رضایی نژاد است که توسط بدخواهان ملت ایران و به گونه ای مظلومانه به شهادت رسید.این فرصت را مغتنم داشتیم برای گفت وشنود با سرکار خانم شهره پیرانی، همسر شهید، که برایمان از خصال شخصیتی و خصلتی آن شهید گرانمایه بگوید.
 
**با تشکر از شما به لحاظ شرکت در این گفت وشنود، لطفاً در آغاز بفرمایید که چگونه با شهید رضایی نژاد آشنا شدید و ایشان را چگونه فردی یافتید؟
ما اهل آبدانان ایلام هستیم. پدرم در دوره‌ای معلم داریوش بود. داریوش در شرایط بسیار دشواری درس می‌خواند، با این همه، همیشه شاگرد اول و در شهر ما به عنوان یک چهره باهوش و علمی معروف بود. انسان بسیار مستقلی بود و همیشه روی پای خودش ایستاده بود. از آنجا که فوق‌العاده با استعداد بود، راهنمایی و دبیرستان را جهشی خواند و در شانزده سالگی به دانشگاه رفت! زمانی که با داریوش آشنا شدم، دانشجوی ارشد دانشگاه ارومیه بود و در یک مؤسسه تحقیقاتی کار می‌کرد و من در رشته علوم سیاسی دانشگاه تهران درس می‌خواندم.
 
**از ازدواجتان برایمان بگویید؟
داریوش و برادر بزرگ‌تر من همکلاس بودند. دورادور اسم داریوش را شنیده بودم، ولی هیچ‌وقت همدیگر را ندیده بودیم. ازدواج ما کاملاً بر اساس شیوه‌های سنتی و با توافق خانواده‌ها صورت گرفت. در واقع شناختی دقیقی از داریوش نداشتم و این پدرم بود که اصرار داشت با او ازدواج کنم. در هر حال آنها طبق روش‌های سنتی به خواستگاریم آمدند. البته داریوش بعدها می‌گفت: همان بار اولی که تو را دیدم به خودم گفتم این همان کسی است که می‌خواهم با او ازدواج کنم! 
 
مراسم عقد ما بسیار ساده بود و کل هزینه‌ای که کردیم به 100 هزار تومان هم نرسید‍! خریدهای آنچنانی و مجلس و این حرف‌ها را نداشتیم، چون خانواده‌ام به‌شدت مخالف فشار آوردن به خانواده داریوش بودند. ما در 26 آذر سال 1380 زندگیمان را در یک زیرزمین 45 متری شروع کردیم. یک سال پشت کنکور کارشناسی ارشد ماندم و بعد با رتبه 26 در رشته علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی قبول شدم. 
 

 
**هیچ‌وقت احساس پشیمانی نکردید؟
نه، هر چه از زندگی ما گذشت، علاقه‌مان به هم بیشتر شد و پس از یازده سال که از زندگی مشترک ما گذشت، خیلی خوب علایق و نیازهای یکدیگر را درک می‌کردیم. هیچ چیزی را از هم مخفی نمی‌کردیم و در همه امور با هم تصمیم می‌گرفتیم. تنها استثنا، کار او بود که حتی شماره تلفن و آدرس آنجا را هم نداشتم! فقط گاهی به من می‌گفت: بهتراست در همه چیز احتیاط کنم! همیشه به من می‌گفت: بهتر است نپرسی که چه کار می‌کنم و تا همین اواخر که همکار او شدم، نمی‌دانستم چه کار می‌کند! 
 
**پس چطور همکار ایشان شدید؟ آن هم در پروژه‌های سنگین؟
داریوش می‌دانست دوست ندارم فقط زن خانه‌دار باشم و شکل فعالیت‌هایم را در تحصیل، پژوهش‌های علمی و تحقیقاتی و اجتماعی دیده بود. قبل از اینکه همکاریم را با داریوش شروع کنم، مدیر داخلی یک فصلنامه علمی ـ پژوهشی بودم. داریوش در این زمینه مرا بسیار راهنمایی می‌کرد. انصافاً بدون کمک‌های او نمی‌توانستم موفق شوم. در آن فصلنامه حقوق زیادی نمی‌گرفتم، اما داریوش با این کار بسیار موافق بود و می‌گفت: دوست دارم مادر فرزندم زنی آگاه و تحصیلکرده باشد. 
 
**وضعیت اقتصادیتان چگونه بود؟
ما یک زندگی کاملاً دانشجویی داشتیم و مسائل مالی آن قدرها برایم مهم نبود. همیشه در کنار داریوش احساس خوشبختی می‌کردم، بنابراین دلیلی نداشت بیش از حد برای مسائل مالی تلاش کنم. پنج سال از زندگی مشترک ما می‌گذشت و می‌خواستم در دوره دکتری ادامه تحصیل بدهم که متوجه شدم باردار شده‌ام. آرمیتا در روز 23 آذر سال 1385 به دنیا آمد. با آمدن او زندگی ما رنگ و بوی زیباتری گرفت.
 

 
**به ویژگی‌های شخصیتی شهید رضایی‌نژاد هم اشاره‌ای کنید؟ 
داریوش آدم بسیار آرام و مردم‌داری بود و همه مردم آبدانان او را می‌شناختند و به او علاقه داشتند. بعضی از افراد در محیط خانه رفتاری دارند و بیرون از خانه رفتار دیگری، ولی داریوش به دلیل برخورداری از یک شخصیت با ثبات، هرگز دچار چنین تزلزل‌هایی نمی‌شد. آدم بسیار شوخی بود و همیشه می‌گفت: همه حرف‌هایم را شوخی تلقی کن، مگر اینکه خودم بگویم که دارم جدی حرف می‌زنم! یادم هست روزی که آرمیتا به دنیا آمد، پرستار به او تبریک گفته و اشاره کرده بود بچه اصلاً شبیه مادرش نیست! داریوش هم گفته بود: خدا را شکر! پرستار با عصبانیت پیش من آمد و گفت: «واقعاً که مردها چقدر خودخواهند!» و بعد تعریف کرد که چی شده، خندیدم و او بسیار تعجب کرد. 
 
**بعد از تولد آرمیتا به کارتان ادامه دادید؟
بله، یک ماه بعد با کمک داریوش در همان فصلنامه به فعالیتم ادامه دادم. داریوش بعد از ظهرها به خانه می‌آمد و از آرمیتا نگهداری می‌کرد تا من سر کار بروم. آرمیتا جز شیر مادر، شیر دیگری نمی‌خورد. یک بار که سر کار بودم داریوش تلفن زد و گفت: «خودت را برسان که بچه دارد از گرسنگی هلاک می‌شود!» 20 دقیقه‌ای طول کشید تا به خانه برسم و دیدم آرمیتا آن‌قدر گریه کرده که خوابش برده بود! با دیدن این وضعیت، تصمیم گرفتم دیگر سر کار نروم و از آرمیتا نگهداری کنم. بعدها که آرمیتا دو سال و سه ماهه شد و توانستم او را در مهدکودک بگذارم، به صورت پاره‌وقت با داریوش همکاری می‌کردم. 
 
**از ویژگی‌های شخصیتی شهید می‌گفتید. 
داریوش بسیار مقید به حلال و حرام و بیت‌المال بود. اگر ضرورت نداشت هیچ‌وقت اضافه کار نمی‌ماند و اگر هم لازم بود بماند، بابت آن پول نمی‌گرفت. او خیلی سریع کار می‌کرد و می‌گفت: «وقتی می‌شود در زمان مقرر کارها را انجام داد، ضرورتی ندارد اضافه کار بمانم» هرگز وقتش را تلف نمی‌کرد و می‌گفت باید روزی ما حلال باشد تا روی بچه‌هایمان اثر نگذارد. نسبت به بیت‌المال بسیار حساس بود. ما در خانه پرینتر نداشتیم و اگر لازم می‌شد برای کار شخصی از پرینتر اداره استفاده کند، از خانه کاغذ می‌برد! کارش هم طوری بود که نمی‌توانست بیرون از محل کار پرینت بگیرد. همیشه می‌گفت: میلیاردها تومان پول در اختیارم هست، اما این پول‌ها خوردن ندارد و اگر ذره‌ای سوء استفاده کنم، باید ده‌ها برابر تاوان پس بدهم! 
 
**شهید اهل هدیه دادن و هدیه گرفتن هم بود؟
اهل هدیه دادن بود، ولی من اهل هدیه گرفتن نبود. اغلب برایم کتاب شعر و رمان می‌خرید، چون می‌دانست به اینها علاقه دارم. تنها هدیه‌ای که غیر از کتاب از او گرفتم، سال قبل از شهادتش بود. یک بار با یکی از اقوام برای خرید رفته بودیم و پشت ویترین یک مغازه، یک سرویس سنگی دیدم. هیچ‌وقت علاقه‌ای به طلا و جواهر نداشتم. به فامیلمان گفتم: یعنی چه کسی حاضر می‌شود برای چنین چیزی این همه پول بدهد؟ به خانه هم که آمدیم، درباره آن سرویس حرف زدیم. داریوش که حرف‌های مرا شنیده بود برای روز زن آن سرویس را برایم خرید و گفت: «طلا نخریدم که هیچ‌وقت نتوانی بفروشی!» این سرویس را برای آرمیتا نگه داشته‌ام و هر وقت دلم خیلی برای داریوش تنگ می‌شود، به سراغ آن می‌روم و کمی آرام می‌گیرم. 
 
**آیا قبل از ترور متوجه نشانه‌های تهدید شده بودید؟
بله، تلفن‌های مشکوک و تعقیب‌های مکرر نشان می‌داد جانش در خطر است، منتهی به من حرفی نمی‌زد، چون نمی‌خواست من و آرمیتا نگران باشیم. گاهی می‌گفت: «اگر برایم اتفاقی افتاد، زندگی کردن در تهران سخت است. بهتر است به آبدانان برگردی». تقریباً آمادگی داشتم که ترور داریوش اتفاق بیفتد و به‌شدت هم نگران بودم. بعد از ترور داریوش، دستگاه‌های امنیتی بررسی کردند و فهمیدند دشمن از پنج سال پیش روی داریوش کار می‌کرد تا بتواند او را جذب یا تخلیه اطلاعاتی کند و اگر موفق نشد، ترور کند‍! تازه فهمیدم که چرا از دانشگاه‌های اروپایی، مخصوصاً اسپانیا و آلمان برایش ایمیل می‌زدند که حاضرند همه امکانات را در اختیار او و خانواده‌اش قرار بدهند که برای ادامه تحصیل و پژوهش‌هایش به خارج برود. یک بار یکی از این ایمیل‌ها را به من نشان داد. پرسیدم: «چرا زندگی در خارج را تجربه نمی‌کنی؟» جواب داد: «بیشتر از یک سال تاب دوری از ایران را ندارم» او واقعاً عاشق ایران و فرهنگ ایران، به‌خصوص ایلام بود، به همین دلیل با وجود مشغله زیاد، دو هفته قبل از ترورش به ایلام رفت تا از نمایشگاه صنایع دستی آنجا یا نمایشگاه آزادسازی مهران بازدید کند.
 
**از روزهای آخر زندگی شهید برایمان بگویید؟
یک هفته قبل از شهادت داریوش، برای شرکت در مراسم عقد خواهرش به آبدانان رفتیم. تیر ماه بود و فضای سبز و خرم آنجا تیره و دلگیر شده بود. داریوش گفت: «طبیعت اینجا مثل زندگی آدم‌هاست. تولد آدم‌ها مثل بهار است و مرگشان مثل پاییز. فقط فرق گیاهان با ما این است که امسال می‌میرند و سال بعد زنده می‌شوند، ولی ما سال بعد زنده نمی‌شویم.» بعد از شهادت داریوش تک‌تک کلمات او در ذهنم مرور می‌شدند. 
 
**و لحظات شهادت؟ 
اول مرداد بود که با داریوش سر کار رفتیم. موقع برگشتن خواستم مجله ویژه ماه رمضان را بگیرم. داریوش گفت: هوا گرم است، خودم می‌گیرم. مجله را خرید و آورد. آن را ورق زدم و دیدم برای افطار چیزهای خوبی دارد. موقعی که به خانه رسیدیم، تروریست‌ها منتظرمان بودند. به طرف ما آمدند و شروع به شلیک کردند. همسایه‌ها ریختند و آمبولانس را خبر کردند. نیم ساعتی طول کشید تا آمبولانس رسید. می‌دانستم دشمن داریوش چه کسانی بوده‌اند، اما نمی‌توانستم حرف بزنم. حادثه بسیار تلخی بود و با آنکه مدت‌ها از آن حادثه می‌گذرد، هنوز نتوانسته‌ام آن تصاویر را از ذهنم پاک کنم. همیشه به این فکر کرده‌ام که ای کاش هول نمی‌شدم و خودم را سپر بلای او می‌کردم تا جامعه از وجودش محروم نشود. اغلب به‌جای داریوش می‌گفتم «زندگیم» و رفتنش برایم بسیار دردناک است. از لحظه‌ای که خبر شهادت داریوش را در بیمارستان به من دادند، فقط جسمم در این دنیاست و در انتظار روزی هستم که دوباره او را ببینم. یادش به خیر. همیشه برای آرمیتا می‌خواند: «حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت/ آری به اتفاق، جهان می‌توان گرفت»
منبع تا شهدا
کد مطلب: 1785